۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

منادی

با بیان روایتی دردناک؛ پدر منادی ندای دادخواهی سرمی دهد

روز یکشنبه سه روز پس از خاک سپاری سلطان منادی خبرنگاران، مسوولان اتحادیه ها و انجمن های خبرنگاری و نهاد های مدافع حقوق بشر در یکی از هوتل های کابل برای انتشار یک اعلامیه که درآن به تداوم تلاش ها به منظور دادخواهی برای سلطان تاکید شده است، گرد آمده اند.
در پشت میزی که در صدر این مراسم گذاشته شده بود، شماری از چهره های رسانه یی و مدافعان حقوق بشر بچشم می خوردند و در کنار آنان یک کودک خوردسال و یک پیرمرد نیز دیده می شدند.
این کودک که به نشستن روی چوکی علاقه ی چندانی نشان نمی دهد، هرچندگاه یکبار از آغوش پیر مرد جدا شده و به صحن سالون می آید اما زمانی که می بیند همه به او خیره می شوند و خبرنگاران از او عکس می گیرند، دوباره به جایگاه خود در کنار پیرمرد بر می گردد.
این کودک پارسا نام دارد و یکی از دو پسر سلطان منادی است و پیر مرد به گفته ی خودش "کمرشکسته و خونین دل " نیز قربان محمد پدر سلطان.
در جریان این نشست خبری در مورد چگونگی دادخواهی برای سلطان منادی خبرنگار افغانی که با یک خبرنگار ایرلندی – انگلیسی در ولایت کندز توسط طالبان ربوده شد ولی سلطان قربانی پالیسی های ملیتاریستی و استخباراتی نیرو های انگلیسی گردیده و همکار اروپایی وی نجات داده شده است، حرف و حدیث های زیادی گفتند و در آخر نوبت به پدر سلطان منادی رسید.
کاکا قربان که با لهجه ی شیرین فارسی که در دره ی پنجشیر بدان صحبت می کنند با گلوی گرفته آنگونه که آورندگان نعش به خون خفته ی فرزند جوانش به وی روایت کرده بودند؛ شروع به سخن گفتن کرد و سراسر صحبت 5 دقیقه یی وی از درد نهفته یی حکایت داشت که رسیدن به کنه این درد از ورای کلمات و واژه ه گان امکان پذیر نیست.
کاکا قربان با توضیح این روایت از زبان پسر صاحب خانه یی که سلطان و استیفن فرل در آن نگهداری می شده می پردازد و می گوید: "... به محض آگاهی از حضور انگلیس ها طالبان سراسیمه می شوند هلی کوپتر نیرو های انگلیسی می آید در نزدیکی خانه نشست می کند او می بیند که سلطان و فارل از خانه بیرون شده و بسوی هلی کوپتر می روند در حالی که هیچ طالبی در آن نزدیکی ها وجود نداشته صدای فیر در دور تر ها می آید هلیکوپتر پرواز می کند پسر متواری شده ی این خانواده به کشتزار های جواری که اکنون مادرش را از دست داده به خانه می آید فردای آن روز صبح زود بسوی نشست گاه هلیکوپتر می رود و می بیند که جسد سلطان در کنار یک جوی افتاده است و ..."
کاکا قربان با اشاره به این که او در جهاد شرکت داشته دست هایش را به زیر زنخ و گردن خودش حلقه نموده تلاش می کند آن بخش از صورت فرزند ازدست رفته اش که مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود را به حاضران مجلس نشان بدهد و می گوید که پسرش از فاصله ی بسیار نزدیک هدف قرار گرفته و کشته شده است. و ...
پدر سلطان منادی نسبت به کشته شدن فرزندش توسط نیرو های انگلیسی تردیدی ندارد و آنرا «کار معامله گری » می داند و می گوید که [با زنده ماندن سلطان] این معامله گری افشا می شد.
کاکا قربان با ابراز انزجار از این که انگلیس ها به خون فرزند جوانش ارجی قایل نشدند می گوید که دولت باید از پول های این همه عکس که در درو دیوار این وطن چسپانده شده کم می کرد وبرای بچه ی غریب به مصرف می رساند که این گونه مظلومانه کشته نمی شد. در آخر کاکا قربان در حالی که با گلوی بغض گرفته اش می گوید که قبر وی نیز در کنار قبر پسرش خواهد بود، خاموش ماندن در قبال قتل سلطانش را بی غیرتی می داند و از همکاران و هم سرنوشتان پسرش می خواهد که قضیه ی مرگ سلطان را تا سرحد به محاکمه کشاندن قاتل این فرزند از دست رفته اش پی گیری نمایند.
و اما " پارسا" یکی از دو پسر سلطان منادی که در نشست امروز که در سوگ پدرش برگزار شده بود حضور داشت؛ دوروز پیش از رفتن سلطان منادی نگارنده وی را در دفتر صبح بخیر افغانستان ملاقات کردم پس از احوال پرسی در مورد پسرش که زیاد دوستش داشت پرسیدم؛ گفت، حالا شکر خدا دو تا شده اند و بلافاصله تلفنش را از جیب بیرون کرد و عکس پارسا را برایم نشان داد و گفت می بینی نام خدا چقدر بزرگ شده؟ گفتم در آلمان برایش دلتنگ نمیشی ؟ گفت انشاآلله این دفعه می برمشان بخیر و ...
اما انگار قرار نبود که نه پارسا و نه آن برادر کوچک ترش احمد مکین به آلمان بروند و تا دستکم پدر شان با خاطر آرام برنامه ی ماستری اش را تکمیل می کرد و دو باره به کشور شان بر می گشتند چرا که سلطان گفته بود اگر افغانستان جهنم هم شود؛ از کشور های خارجی که در آن به افغان به چشم انسان دست دوم نگریسته می شود بهتر است.
بلی پارسا و مکین باید سفر زنده گی را با بازی کردن با تار های ریش سپید پدرکلان شان ادامه دهند و در ردیف هزاران فرزند یتیم این سرزمین باید از همین اکنون سفر با پا های خودشان تا دور دست های زندگی را بیاموزند و مادر سوگوار و پدرکلان و مادر کلانی که باقی زندگی شان را بالحظه شماری برای این که پارسا و مکین به سلطان های دیگری تبدیل شوند پیمانه ی عمر پر خواهند کرد؛ شب هنگام بر گوش آنان لالایی بخوانند و در طول روز هم نگران این باشند که مبادا این جغرافیای قاتل و این چرخ ستمگر آنان را نیز به سرنوشت پدر شان روبرو سازد. پارسا و مکین باید توقعات شان را کم کنند و مادر داغ دیده و پدرکلان "کمرشکسته ی " شان باید به آنان بیاموزاند که با ثبات قدم بیشتری در زندگی حرکت کنند، چون دیگر هیچ کس در این دنیا جای پدری به مهربانی و تدبیر سلطان را برایشان پرکرده نمی تواند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر